زرافه جفري


 

ترجمه : اکبر روحي




 
- جفري آن قدر بلند بود که نمي توانست زير سايه بوته ها ، مثل بقيه ي حيوانات استراحت کند. بيش تر وقت ها هوا گرم بود و مادر زرافه او را مجبور مي کرد که کلاه آفتابي بگذارد تا نور خورشيد به سرش نخورد. کفتارها به او مي خنديدند و زرافه هم کلاه را دوست نداشت.
اگر زرافه سرما مي خورد، خيلي بيچاره بود؛ چون گلودرد مي گرفت و گلوي هيچ کس به اندازه زرافه دراز نبود؛ وقتي جفري سرما مي خورد، مادرش يک پارچه دور گردن اومي بست تا گردنش گرم شود. چقدر طول مي کشيد تا مادر پارچه را دور گردن دراز زرافه بپيچد!

او هميشه دوست داشت با بقيه ي حيوانات بازي کند؛ اما به درد بازي با آن ها نمي خورد. موقع قايم باشک حيوان ها فوري او را پيدا مي کردند. او سعي مي کرد در بوته ها قايم شود، اما بوته ها کوچک بودند. او سعي مي کرد در رودخانه قايم شود؛ اما گردن درازش از آب بيرون مي ماند.
گردن دراز جفري براي رسيدن به برگ هاي آب دار نوک درختان خوب بود؛ ولي براي هيچ کار ديگري فايده نداشت.

وقتي آقا ميمون براي جفري و دوستانش داستان مي خواند، جفري آن قدر دراز بود که حتي با عينک هم نمي توانست عکس هاي کتاب را ببيند. او هنوز نتوانسته بود کتاب را خوب ببيند.
يک روز که جفري ناراحت بود و فکر مي کرد هيچ وقت به درد کاري نمي خورد صداهاي زيادي شنيد. خانم سنجاب گريه مي کرد؛ چون پسرش گم شده بود و هيچ کدام از حيوانات نمي توانستند او را پيدا کنند. زرافه گفت: « من درخت ها را مي گردم» و خيلي زود جفري، او را پيدا کرد. سنجاب کوچولو نوک شاخه ي يک درخت نشسته بود و فکر مي کرد.

پسر سنجاب خيلي خسته شده بود، جفري گردنش را نزديک او برد. او به گردن جفري چسبيد تا خانه سواري کرد. خانم سنجاب خيلي خوش حال شد وحيوانات به جفري گفتند: « شايد تو نتواني در بازي با ما خوب قايم شوي، اما براي جست و جو و پيدا کردن عالي هستي!»

منبع: نشريه مليكا شماره 48